فرشته كوچولوي ما فرشته كوچولوي ما ، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

فرشته كوچولوي ما

خاطره زايمان من

1393/12/6 23:02
649 بازدید
اشتراک گذاری


به لطف خدا تقريبا دوران بارداري راحتي داشتم ،همه چيز ميخوردم ، همه جا ميرفتم وخلاصه همه كار ميكردم ولي با احتياط . تا اينكه هشت ماه بارداري به سرعت طي شد و رسيديم به ماه نه . ماه اضطراب و خوشحالي ، اضطراب زايمان و خوشحالي براي ديدن روي ماه دخترم . هم خودم و هم تشويقاي همسرم باعث شد از همون اول به فكر زايمان طبيعي باشم . راستش از سزارين و اتاق عمل بيشتر ميترسيدم تا از زايمان طبيعي . ماه اخر طبق توصيه دكترم تقريبا هرشب پياده روي رو با همسرم انجام ميداديم ، غذاهاي مقوي بيشتر ميخوردم تا وزن بچم بره بالا و گرميجات كمتر ميخوردم تا احتمال زردي كم بشه ، روز در ميون دوش ابگرم ميگرفتم و شكممو ماساژ ميدادم ، قر ميدادم و خلاصه هرچي شنيده بودم و با احتياط انجام ميدادم 
تا يكي دو هفته اخر كه ديگه واقعا انتظارش سختتر از همه نه ماهه . دكتر و سونو تاريخ زايمانمو ٢٧ بهمن زده بودن . هفته سي و هشت رفتم دكتر و معاينه لگن شدم  كه معلوم شد ميتونم طبيعي زايمان كنم ، دكترمم مشوقم بود ، هفته سي و نه و چهل هم طي شد ولي خبري از دختر ما نبود . ديگه كم كم همسرمم صبرش داشت تموم ميشد! اخراي هفته چهل و يك يعني درست اخرين شب هفته چهل و يك كه ميشد شب جمعه ااحساس درد كردم ، به همسرم گفتم كه كاغذ و خودكار بياره تا زمانشو اندازه بگيريم . هر هشت دقيقه و گاهي هم هر ده دقيقه يكبار ميگرفت و ول ميكرد و خيلي قابل تحمل بود 
جمعه با همين دردا طي شد ولي زمانش تغييري نميكرد ،شب شنبه ساعتاي هشت شب به همسرم گفتم استخاره بگيريم اگه خوب اومد يه سر تا بيمارستان بريم تا ببينم وضعيتم چطوريه ، خلاصه خوب اومد و ما وسايلو ساك بيمارستان رو برداشتيم و با مامانم و همسرم رفتيم سمت بيمارستان . چون ميدونستم شايد ديگه تا موقع زايمان از زايشگاه نيام بيرون با همسرم و مامانم خدافظي كردم  و همينطورم شد و من ديگه برنگشتم بيرون 
اول ماما اومد و معاينه كرد گفت دهانه رحمت داره كم كم باز ميشه ، زنگ زد به دكترم و شرايطمو گفت و دكترمم گفت كه بستريش كنيد ، خلاصه لباسامو عوض كردم و دادم به مامان و رفتم روي تخت دراز كشيدم ، ساعت تقريبا ده شب بود ، دردا همونطور مثله قبل بود و تغييري نداشت ، ماما هر چند ساعت ميومد و ضربان قلب و ميگرفت ميرفت ، سرمم به دستم وصل بود ولي بازش نكرده بود . اونشب با همه سختيش طي شد ، خيلي پشيمون بودم كه چرا زود رفتم بيمارستان و باعث شد هم خودم تا صبح تنها باشم و هم مامانمو همسرم توي اضطراب باشن . ديگه نزديكاي صبح بود كه ماما اومد معاينه كرد و گفت دهانه رحمت پنج سانت باز شده  و زنگ زد به دكترم ، نميدونم چي گفت كه دوباره ماما برگشت . كم كم دردام داشت شديد تر ميشد ، مابين همون دردا گفت ميخوام معاينت كنم ،گفتم نميشه بذاري بعد از انقباض گفت نه دكترت گفته كمكت كنيم تا زودتر زايمانت انجام بشه ، با يه حركت كيسه ابمو پاره كرد ولي هيچي اب نيومد !!! خودشم تعجب كرد گفت ابريزش نداشتي گفتم نه ، بعدا معلوم شد دختر بلاي من همه اباي كيسه ابمو خورده !!!! ساعت شيش صبح بود كه سرمم وا كرد و امپول فشارم زد توش ، ديگه ازينجا به بعدش خيلي دردناكه!!! با هر انقباض ميله هاي تختو ميگرفتم و داد ميزدم و از خدا و امام رضا كمك ميخواستم ، خيلي زود تا ساعت هفت و نيم دهانه رحمم ده سانت شد و ماما اومد گفت پاشو بريم روي تخت زايمان . واي با اونهمه درد سختترين كار همين بود ! ولي خب مجبور بودم براي اينكه زودتر راحت بشم انجامش بدم . رفتم روي تخت زايمان و به ماما گفتم كپسول گاز بيحسي ميخوام ، فقط دنبال يه چيزي بودم كه دردم كمتر بشه ، همين . هر انقباضي كه ميومد حس شديد دفع داشتم و ماما هم تشويقم ميكرد كه زور بدم و ببخشيد مدفوع كنم . ساعت يه ربع به هشت دكترم اومد ، با چند تا زور و با فشاراي دردناك يه ماما روي شكمم ، يه چيزي مثله ماهي سرخورد و از بدنم اومد بيرون . خداي من دخترم بود كه بدنيا اومد ، اصلا باورم نميشد ، من همچنان ناله ميكردم ، توي همون بيحالي فقط از دكترم ميپرسيدم دخترم سالمه ؟ چرا گريه نميكنه ؟ كه دكترم و ماماها خنديدن و گفتن اينقدر صداي ناله هات بلنده كه صداشو نميشنوي ، وقتي ساكت شدم تازه صداي گريه دخترمو شنيدم كه قشنگترين صداي دنيا بود . به ماما گفتم دخترمو بيارين بذارين روي سينم ، چون اتاق زايمان سرد بود ، لرز شديدي گرفته بودم و همه جام با هم ميلرزيد ! براي همين دور دخترمو پوشونده بودن ، و فقط صورتشو به صورتم چسبوند و دخترم با چشماي درشتش بهم زل زده بود ، به دخترم گفتم سلام ماماني ، خوش اومدي و زدم زير گريه . دكترم و پرستارا بهم گفتن تو كه اينقدر شجاع بودي و زايمان طبيعي رو انجام دادي ديگه نبايد گريه كني ، گفتم اشك شوقه و دست خودم نيست 
بعدش دخترمو بردن و دكتر شروع كرد به دوخت و دوز . از برش فقط يه حس سوزش رو فهميده بودم ، از دكترم پرسيدم ، گفت دوازده تا بخيه خوردي ، ديگه اخراي بخيه زدن كاملا حس ميكردم كه سوزن كجا وارد ميشه و از كجا خارج ميشه !!! 
بعدش با كمك ماما از روي تخت زايمان اومدم پايين و رفتم روي يه تخت ديگه كه دخترمو اوردن و چسبوندم به سينم ، بعدش برام صبحانه اوردن و بعد از يكي دو ساعت منو با ويلچر بردن توي اتاقم . مامانمو همسرم هنوز بچه رو نديده بودن كه بعد از چند دقيقه ماما اوردش و ديگه قربون صدقه رفتنا شروع شد ، برق شادي رو توي چشماي همسرم ميديدم . 
دختر من روز شنبه ٢ اسفند ٩٣ ساعت هشت صبح با وزن ٢٩٥٠ و قد ٤٩  به دنيا اومد و دنياي ما رو شيرينتر كرد 
خدايا صدهزار بار شكرت ....... 

پسندها (6)

نظرات (15)

مامی پدرام فینگیل
6 اسفند 93 23:38
مبارکه خاله جون،شاد باشید
مامانی
7 اسفند 93 0:01
سلام عزیزم قدم دختر ناز و خوشگلت پرخیر و برکت باشه براتون ایشالله همیشه سالم و تندرست زیر سایه پدر و مادر و خدای مهربون باشه! خوشحال میشم به وبلاگ پسر کوچولوی منم سر بزنین!
مامان فرشته كوچولو
پاسخ
سلام ، ممنون ،حتما
مامان سمیرا و بابا مسعود
7 اسفند 93 0:35
تبریک می گم انشاالله در پناه خدا و در زیر سایه ی پدر ومادر بزرگ بشه و قدمش پر از خیر و برکت باشد.
مامان بهار
8 اسفند 93 11:13
خیلی خیلی تبریک مامان ساراخانومی..
مامانِ نی نی
9 اسفند 93 15:10
به سلامتی. تبریک می گم. آفرین داری بابت زایمان طبیعی. دعا کن خدا قسمت منم بکنه.
مامانی
9 اسفند 93 23:19
سلام عزیزم ممنون که به وبلاگ ما هم سرزدی. راستی خاطره زایمانتون خیلی قشنگ بود منو یاد زایمان خودم انداخت.
مامان بهار
10 اسفند 93 10:22
مبارکه مبارکه مبارکه... عکس نی نی رو نذاشتی؟ساراجون چه شکلیه؟ ما عکس میخوایم یالا...
مامانِ نی نی
11 اسفند 93 8:50
ما هم عکس میخوایم یالا.
صبا
18 اسفند 93 9:24
سلام خوش به حالتون خوندم و اشک ریختم خوش به حالتون خدا براتون نگهش داره برای ما مجردها هم دعا کنید
مامان فرشته كوچولو
پاسخ
سلام ، ممنون عزيزم ، انشاءلله شما هم بزودي طعم شيرين ازدواج و مادري رو ميچشيد
صبا
18 اسفند 93 9:25
راستی تونستید از صحنه زایمان به خاطر نوع بیمارستان فیلم بگیرید؟
مامان فرشته كوچولو
پاسخ
از لحظه اي كه بچه بدنيا مياد وميذارنش روي تخت نوزادان فيلم شروع ميشه ، از صحنه زايمان ، نه
مامان
19 اسفند 93 13:32
مبارک عزیزم
مامان فرشته كوچولو
پاسخ
ممنون عزيزم...
مامان
21 اسفند 93 9:56
سلام مبارکه قدمش پر از برکتو شادی باشه
مامان فرشته كوچولو
پاسخ
ممنون عزيزم
خاله مهديه
3 فروردین 94 2:24
سلام به به مبارك باشه بسلامتي بالاخره اين ني ني شمام دنيا اومد هورااااا خيلي خوشحال شدم عزيزم چرا عكساشو نميذاري ببينيمش؟؟حتما برامون بزار راستي اسمش چيه ؟؟ يه چيز ديگه لطف كن اندازه نوشته هاتو بزرگ تر كن بابا چشمم از جاش در اومد خيلي ريزه ديگه اينكه عيد نوروز هم به شما مبارك باشه و سال خوبي رو با دخترت آغاز كني انشااله
مامان فرشته كوچولو
پاسخ
سلام عزيزم ، ممنون ، چون با تبلت ميام ، نميتونم با تبلت عكس بذارم ، بايد يه دفعه سر فرصت با لب تاب بيام تا بتونم عكساي دخترمو بذارم ، اسمشم شد سارا ...
مامان هانیه
4 فروردین 94 12:15
سلام عزیزم عیدت مبارک ان شالاسال خوبی داشته باشی به وب منم بیای خوشحال میشم
مامان فرشته كوچولو
پاسخ
سلام،ممنون گلم،همچنين...
ĸoѕαr
2 اردیبهشت 94 22:01
___♥♥♥ __♥♥_♥♥ _♥♥___♥♥ _♥♥___♥♥_________♥♥♥♥ _♥♥___♥♥_______♥♥___♥♥♥♥ _♥♥__♥♥_______♥___♥♥___♥♥ __♥♥__♥______♥__♥♥__♥♥♥__♥♥ ___♥♥__♥____♥__♥♥_____♥♥__♥ ____♥♥_♥♥__♥♥_♥♥________♥♥ ____♥♥___♥♥__♥♥ ___♥___________♥ __♥_____________♥ _♥_____♥___♥____♥ _♥___///___@__\\__♥ _♥___\\\______///__♥ ___♥______W____♥ _____♥♥_____♥♥ _______♥♥♥♥♥ سلام وب شماعالیه من وقتی عکس کودک شمارو میبینم فکر میکنم اجی وبرادر خودمه راستی به وب منم بیایید واگه موافق بودیید تبادل لینک هم بکنیم مرسی