خاطره زايمان من
به لطف خدا تقريبا دوران بارداري راحتي داشتم ،همه چيز ميخوردم ، همه جا ميرفتم وخلاصه همه كار ميكردم ولي با احتياط . تا اينكه هشت ماه بارداري به سرعت طي شد و رسيديم به ماه نه . ماه اضطراب و خوشحالي ، اضطراب زايمان و خوشحالي براي ديدن روي ماه دخترم . هم خودم و هم تشويقاي همسرم باعث شد از همون اول به فكر زايمان طبيعي باشم . راستش از سزارين و اتاق عمل بيشتر ميترسيدم تا از زايمان طبيعي . ماه اخر طبق توصيه دكترم تقريبا هرشب پياده روي رو با همسرم انجام ميداديم ، غذاهاي مقوي بيشتر ميخوردم تا وزن بچم بره بالا و گرميجات كمتر ميخوردم تا احتمال زردي كم بشه ، روز در ميون دوش ابگرم ميگرفتم و شكممو ماساژ ميدادم ، قر ميدادم و خلاصه هرچي شنيده بودم و با احتياط انجام ميدادم
تا يكي دو هفته اخر كه ديگه واقعا انتظارش سختتر از همه نه ماهه . دكتر و سونو تاريخ زايمانمو ٢٧ بهمن زده بودن . هفته سي و هشت رفتم دكتر و معاينه لگن شدم كه معلوم شد ميتونم طبيعي زايمان كنم ، دكترمم مشوقم بود ، هفته سي و نه و چهل هم طي شد ولي خبري از دختر ما نبود . ديگه كم كم همسرمم صبرش داشت تموم ميشد! اخراي هفته چهل و يك يعني درست اخرين شب هفته چهل و يك كه ميشد شب جمعه ااحساس درد كردم ، به همسرم گفتم كه كاغذ و خودكار بياره تا زمانشو اندازه بگيريم . هر هشت دقيقه و گاهي هم هر ده دقيقه يكبار ميگرفت و ول ميكرد و خيلي قابل تحمل بود
جمعه با همين دردا طي شد ولي زمانش تغييري نميكرد ،شب شنبه ساعتاي هشت شب به همسرم گفتم استخاره بگيريم اگه خوب اومد يه سر تا بيمارستان بريم تا ببينم وضعيتم چطوريه ، خلاصه خوب اومد و ما وسايلو ساك بيمارستان رو برداشتيم و با مامانم و همسرم رفتيم سمت بيمارستان . چون ميدونستم شايد ديگه تا موقع زايمان از زايشگاه نيام بيرون با همسرم و مامانم خدافظي كردم و همينطورم شد و من ديگه برنگشتم بيرون
اول ماما اومد و معاينه كرد گفت دهانه رحمت داره كم كم باز ميشه ، زنگ زد به دكترم و شرايطمو گفت و دكترمم گفت كه بستريش كنيد ، خلاصه لباسامو عوض كردم و دادم به مامان و رفتم روي تخت دراز كشيدم ، ساعت تقريبا ده شب بود ، دردا همونطور مثله قبل بود و تغييري نداشت ، ماما هر چند ساعت ميومد و ضربان قلب و ميگرفت ميرفت ، سرمم به دستم وصل بود ولي بازش نكرده بود . اونشب با همه سختيش طي شد ، خيلي پشيمون بودم كه چرا زود رفتم بيمارستان و باعث شد هم خودم تا صبح تنها باشم و هم مامانمو همسرم توي اضطراب باشن . ديگه نزديكاي صبح بود كه ماما اومد معاينه كرد و گفت دهانه رحمت پنج سانت باز شده و زنگ زد به دكترم ، نميدونم چي گفت كه دوباره ماما برگشت . كم كم دردام داشت شديد تر ميشد ، مابين همون دردا گفت ميخوام معاينت كنم ،گفتم نميشه بذاري بعد از انقباض گفت نه دكترت گفته كمكت كنيم تا زودتر زايمانت انجام بشه ، با يه حركت كيسه ابمو پاره كرد ولي هيچي اب نيومد !!! خودشم تعجب كرد گفت ابريزش نداشتي گفتم نه ، بعدا معلوم شد دختر بلاي من همه اباي كيسه ابمو خورده !!!! ساعت شيش صبح بود كه سرمم وا كرد و امپول فشارم زد توش ، ديگه ازينجا به بعدش خيلي دردناكه!!! با هر انقباض ميله هاي تختو ميگرفتم و داد ميزدم و از خدا و امام رضا كمك ميخواستم ، خيلي زود تا ساعت هفت و نيم دهانه رحمم ده سانت شد و ماما اومد گفت پاشو بريم روي تخت زايمان . واي با اونهمه درد سختترين كار همين بود ! ولي خب مجبور بودم براي اينكه زودتر راحت بشم انجامش بدم . رفتم روي تخت زايمان و به ماما گفتم كپسول گاز بيحسي ميخوام ، فقط دنبال يه چيزي بودم كه دردم كمتر بشه ، همين . هر انقباضي كه ميومد حس شديد دفع داشتم و ماما هم تشويقم ميكرد كه زور بدم و ببخشيد مدفوع كنم . ساعت يه ربع به هشت دكترم اومد ، با چند تا زور و با فشاراي دردناك يه ماما روي شكمم ، يه چيزي مثله ماهي سرخورد و از بدنم اومد بيرون . خداي من دخترم بود كه بدنيا اومد ، اصلا باورم نميشد ، من همچنان ناله ميكردم ، توي همون بيحالي فقط از دكترم ميپرسيدم دخترم سالمه ؟ چرا گريه نميكنه ؟ كه دكترم و ماماها خنديدن و گفتن اينقدر صداي ناله هات بلنده كه صداشو نميشنوي ، وقتي ساكت شدم تازه صداي گريه دخترمو شنيدم كه قشنگترين صداي دنيا بود . به ماما گفتم دخترمو بيارين بذارين روي سينم ، چون اتاق زايمان سرد بود ، لرز شديدي گرفته بودم و همه جام با هم ميلرزيد ! براي همين دور دخترمو پوشونده بودن ، و فقط صورتشو به صورتم چسبوند و دخترم با چشماي درشتش بهم زل زده بود ، به دخترم گفتم سلام ماماني ، خوش اومدي و زدم زير گريه . دكترم و پرستارا بهم گفتن تو كه اينقدر شجاع بودي و زايمان طبيعي رو انجام دادي ديگه نبايد گريه كني ، گفتم اشك شوقه و دست خودم نيست
بعدش دخترمو بردن و دكتر شروع كرد به دوخت و دوز . از برش فقط يه حس سوزش رو فهميده بودم ، از دكترم پرسيدم ، گفت دوازده تا بخيه خوردي ، ديگه اخراي بخيه زدن كاملا حس ميكردم كه سوزن كجا وارد ميشه و از كجا خارج ميشه !!!
بعدش با كمك ماما از روي تخت زايمان اومدم پايين و رفتم روي يه تخت ديگه كه دخترمو اوردن و چسبوندم به سينم ، بعدش برام صبحانه اوردن و بعد از يكي دو ساعت منو با ويلچر بردن توي اتاقم . مامانمو همسرم هنوز بچه رو نديده بودن كه بعد از چند دقيقه ماما اوردش و ديگه قربون صدقه رفتنا شروع شد ، برق شادي رو توي چشماي همسرم ميديدم .
دختر من روز شنبه ٢ اسفند ٩٣ ساعت هشت صبح با وزن ٢٩٥٠ و قد ٤٩ به دنيا اومد و دنياي ما رو شيرينتر كرد
خدايا صدهزار بار شكرت .......