اولين نشانه هاي ورود
ارديبهشت امسال (١٣٩٣) يكي از بياد موندني ترين بهارهاي زندگيمون شد و من و بابايي توي اين بهار قشنگ فهميديم كه يه فرشته كوچولو قراره به جمعمون اضافه بشه ، حالا داستان ورودتو برات تعريف ميكنم :
چند ماهي بود كه منتظر بوديم شما بيايين ، ولي خب ناز داشتين و تشريف نمياوردين! ديگه قضيه بي بي چك برام شده بود يه داستان تكراري ، ولي درست توي ماهي كه فقط به خدا توكل كردمو استرسم كمتر بود ، شما اومدي ... طبق معمول هرماه يه روز كه داشتم از كنار داروخونه رد ميشدم گفتم حالا بذار يه بي بي چك بخرم ، ولي يه چيزي ته دلم ميگفت خب كه چي؟ اينماهم مثل ماه هاي ديگه بذار و ببين منفيه! خلاصه رفتم خريدم و آوردم خونه ولي توي كيفم بود و يادم رفت استفاده كنم.
بعد از دو سه روز يادم افتاد ، رفتم تقويمو برداشتم ، سه شنبه بود ، تاريخ ٢/٢٠ ، كفتم بذار بذارم ببينم چي ميشه، كذاشتم ، سريع خط اول پررنگ شد و با خودم گفتم بيا ، اينم از بي بي منفي، همينو ميخواستي ببيني؟ ولي دور ننداختمش، گذاشتمش روي اپن و رفتم سراغ كارام. شب شد، يهو چشمم به بي بي چك افتاد ديدم يه خط محو ديگه هم افتاده ولي چون خيلي كمرنگ بود اصلا به خودم اميد ندادم و گفتم اين كاذبه . بعد با بابايي رفتيم بيرون يه دوري بزنيم ، باز داشتيم از جلوي داروخونه رد ميشديم بهش گفتم برو دو تا بي بي چك بگير ، اونم كه از اولين بي بيچك خبر نداشت ! رفت گرفت و ما برگشتيم خونه.
فرداش شد صبح زود يكي از بي بي چكا رو برداشتم و گفتم اگه خبري باشه بايد الان پررنگتر شده باشه ، خلاصه گذاشتمو ديدم نه بابا اينم زياد فرقي با قبليه نكرد و اينكه بعد از چند دقيقه ظاهر شد گفتم اينم الكيه ، خلاصه دل تو دلم نبود ولي باز باخودم ميگفتم اگه نباشه ميخوره تو ذوقم واسه همين اصلا خودمو اميدوار نكردم ، گفتم تا جمعه صبر ميكنم بعد يكي ديگه ميذارم . در ضمن همه اين قضايا مال چند روز قبل از تشريف فرمايي خاله پريه!!!! بالاخره جمعه شد ، تاريخ ١٣٩٣/٢/٢٣ مصادف با ١٥ شعبان ، اون يكي بي بي چكو سر صبح گذاشتم ، واييييييي خداي من باورم نميشد ، سريع دو تا خط پررنگ پررنگ شد، منكه تا حالا بي بي چك مثبت نديده بودم داشتم ذوق مرگ ميشدم!!!!!! به بابايي هم گفتم خيلي خوشحال شد .
فرداش شد و من رفتم آزمايش خون تا مطمئن بشم شما هستي ، ولي گفتن جواب يه روز طول ميكشه! واي كه اين يه روز به من قدر يه سال گذشت . روز يكشنبه ١٣٩٣/٢/٢٥ رفتم جوابو گرفتم ، بتام ٤٣١ بود واين يعني ، بله ، شما بالاخره تشريف فرما شدين وقدماي كوچولوتونو به چشم ما گذاشتين... همون شب خونه بابابزرگم يه مجلس شام بود و همه دعوت بودن ، ماهم با بابا گفتيم چه موقعيتي ازين بهتر كه به بقيه هم خبر بديم ، خلاصه يه جعبه شيريني گرفتيمو رفتيمو ، ديگه ادامه ماجرا ، همه خوشحال شدنو بهمون تبريك گفتن و دهنشونو شيرين كردن ، منم كه هنوز باورم نشده شما داري مياي !!!!!